محل تبلیغات شما



بدون شک یکی از راه های نجات آدم ها از این کثافتی که هست،حذف طعم دهنده ی لعنتی آلبالو از صنایع غذاییست.

حالا گیرم یه مشت کارشناس و عالم فکر کنند ما تب داریم و یک چیزی مان می شود.خب که چه؟

سالهاست با صبوری تمام پای اخبار همین ها کیک صبحانه ای خوردیم که طعم شربت سینه داشت تا از دلیل انقلاب ها و جنگ ها سردر بیاوریم،بفهمیم نوار قلب اقتصاد جهان با بوس کی بالا و پایین می شود،فاق ارزها و مرزها تا کجا قابلیت بلند شدن دارد،بند ِِ مجری کی در می رود.

شما بفرمایید کجا را گرفتیم؟

هیچ جا! درحالیکه بوی شربت سینه ی کوفتی همه جا را برداشت و بی تعارف بگویم بزودی نسلی خواهد آمد که توی خواب هم نمی بیند آلبالوی واقعی این طعم آشغالی که به خوردشان می دهند نیست.

 

 

پ.ن:بنوشیم

surviving_kaz Hawkins


کاش به همین سادگی بود،زندگی تازه از نا امیدی شروع می شد،بالاخره این هم خودش یک جور امیده.حیف!تیغ کنده و نمی بره عزیزان.

آدم های ریز و درشت زیادی رو شناختم و افاقه ای به حالم نکرد،تازه!نفرین ابدی هم دست و پا درآورد،مکتبی شد،جنبل و جادو کرد،رو سخن بزرگون اسکی رفت ولی به دل ننشست،تیغ کنده و نمی بره.

تو این سرزمین از خیلی سال پیشه که بوی کباب آدمیزاد بلند شده،اما آتیش هیچوقت گلستون نشده،لطفعلی خان هیچوقت نیومده،تیغ کنده و نمی بره عزیزان.

به قول نازنینش ما آنچه را که باید از دست داده باشیم، [شکرخدا ]از دست داده ایم!

 

پ.ن:بنوشیم!

  kiss the rain _Yiruma


لطف زندگی توی این سرزمین یادآوری همیشه و هر روز زن بودنه،درحالیکه انسان بودن فارق از رنگ و منگ تبدیل به سلوک طاقت فرسایی شده.

یادآوری اجباری و وسواس گونه ی برجستگی ها و فرو رفتگی هایی که امکان عادی سازیشون به عنوان عضو بدن تحت هر پوششی تقریبا به شکست منتهی می شه.
پیش فرض های بامزه و کودکانه ی حضرات در ارتباط با سازوکار جنسی ن مثل تهییج در اثر لمس زین دوچرخه و امثالهم ناشی از بالا بودن سطح امیدواری همین افراد در برآورده کردن نیازهای جن سی ن و دست کم گرفتن تمایلات اونها در حد عروسک های بادی و تن فروش های ساعتیه.
بزرگترین گناه ن که قبل از این زیبا نبودن بود،حالا با داف نبودن و پلنگ نبودن و پایه ی تزریق ژل و بوتاکس  نبودن به کمال خودش رسیده.
زن ها مثل تماشاچی های نمایشی هستند که هاج و واج و محکوم باید  روایت مسخره ای رو بپذیرن که در اون سرکرده ی پیامبران و آقازاده هاشون عشق باز و زن باره و دون ژوان هستن اما همه ی افتخار نمایش به وجود مادرِ پسر شجاع ببخشید! پسر خدا و داران مومنه ایه که در کف عقد نکاح با ملا اعلی تشریف دارن.
روزهایی که تن زن انگار جانشین تمام سرزمین هایی شده که سودای فتحش هنوز به ناخودآگاه عده ای فشار میاره.
و فتح دکمه ی لباس زنها داره به دست شوالیه هایی رقم می خوره که عمدتا از فتح قلبشون بی نصیب موندن.
و تلخی ماجرا اینجاست که خود زنها در شکل گیری و تداوم این شرایط احمقانه همیشه یک پای ثابت هستن.
اما با ذکر همه ی این مصائب فکر می کنم هیچوقت نباید مقهور شرایط شد و زندگی و زیبایی رو معطل این مزخرفات کرد.


پ.ن:
آدمو بانو خطاب می کنید؟
خواجه ی کدوم قرنید؟


باید همت کنم یک داستانی از دل این ماجرا بنویسم.هیچ سوراخ سنبه ای نیست که کیپ نکرده باشم،هیچ درز و شکافی نیست که نقش قلم سوسک کش نداشته باشد.
اما هفته ای یک بار به محض شنیدن اولین جیغ این من هستم که باید بپرم وسط هال و فرق نمی کند کجا،زیر یخچال صد کیلویی،روی سقف،هرجا،این منم که روی پیشانی ام نوشته

" بیلی سوسک کشه"، این منم که باید آن بی ناموس را گیر بندازم و بعد سعی کنم خیلی تمیز و ماهرانه از زندگی ساقطش کنم.
بعد برگردم توی اتاق،دور آتش فرضی ام بچرخم، از روح سوسک بزرگ برای اشغال کره ی زمین توسط گونه ی مضر خودم عذرخواهی کنم و اگر شد کپه ی مرگم را بذارم.

 

 پ.ن:بشوره ببره

all in my mind_isaac gracie

 


آقای فلانی صبح روز جمعه یقه ام را می گیرد که لینک ورود به کلاس را دوباره چک کن و بعد چند تا شکلک خنده می فرستد و می گوید سرکار خانم فیلم های آموزشی چی شد؟ کلافه ام و تایپ می کنم: در حال دکوپاژ هستیم! دوباره شکلک خنده می فرستد و من از فرصت استفاده می کنم تا مثلا غر بزنم. تایپ می کنم: فرمان آرا اینقدر سر ساخت فیلم هاش زجر نکشید که ما می کشیم. باز از آن شکلک های وای ترکیدم از خنده می فرستد و می گوید: از شما خیالم راحت است ،ولی زمان بده! می نویسم:تا فجر امسال
این موضوع مستندی بود که حدود دوازده سال پیش مشغول ساختش بودیم.از انجمن سینمای جوان دوره می افتادیم و سودای گرفتن خرس و شیر و پلنگ هیات داوران فلان جشنواره را داشتیم.جوان بودیم و فکر می کردیم خبریه! که شکر خدا خبری هم نبود. این روزها که توی فضای مجازی دست درازی و دم درازی حضرات را دارند به قول خودشان رو می کنند و ما هم چون نمی دانیم کی به کی است اسمی نمی بریم به یاد قصه ی ده ها زن و دختر جوانی می افتم که مفهوم توی ذهن خیلی هایشان چیزی شبیه سکانس های
زن ها بی نظیرند،زن ها موجوداتی قشنگ، پیچیده و لعنتی هستند و لعنت به این تاریخ جنسیت زده ی لجن درمال که حتی بعد از مدتها قرنطینه وقتی دعوت می شوی به دورهمی شبانه و بگو و بخندهای دخترانه مجبوری وسط قهقهه هات بازهم از شکست های عشقی بشنوی درحالیکه همزمان گوجه سبز توی گلوت پریده و به امام زاده بیژن قسم می خوری که کرونا نداری! من اصلا میانه ی خوبی با عشق با این امر غیر اختیاری مرسوم و مجلس گرم کن نداشته و ندارم البته توی پرانتز بگویم منظورم این نیست که تا به حال
ساعت چهار صبح است و رفقای پرنده ام طبق قرار قبلی شان با نمی دانم چه کاره ی کائنات زده اند زیر آواز. من که تا اینجای عمرم از هیچ رازی سر در نیاورده ام به آواز این پرنده ها حتی اگر بخواهم نمی توانم خیلی شاعرانه فکر کنم. خیال می کنم اگر پرنده بودم احتمالا پرنده ی نق نقو و بی مزه ای می شدم که هر روز صبح از این مسئولیت تکراری چه چه زدن هم دسته هام شکایت می کردم و به ریش خودمان می خندیدم و حس می کردم برده ی کار جمعی شده ام و از این اظهار فضل ها که فکر می کنم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

استاد آرش آذرپیک سبک های یادگیری سطحی و عمقی ( سیس )